خانوادههای هنری موفق و خوشنامی در سینمای کشور حضور داشته و دارند که اسکندریها یکی از بهترینهای آنها هستند. اما از دل این نام خانوادگی خواهران ستاره و لاله بخت خود را در بازیگری محک زدند. خواهرانی که بیان و بازی خوبی دارند و در این سالها حضوری دیدنی بهجا گذاشتهاند. نمیتوان منکر این شد که جدا از نام فامیل و سابقه خانوادگی، این دو خواهر شخصیتهایی مستقل و دارای استعدادهایی درخشان هستند.
مثلا آیا کسی هست که بیننده حرفهای تلویزیون باشد و نقش پرقدرت ستاره اسکندری در « مرگ تدریجی یک رویا » یا « نرگس » را از خاطر ببرد؟ او بعد از مدتها به تلویزیون بازگشته تا با نقشی متفاوت و ظاهری جدید، خاطره خوش دیگری را در ذهن ما و کارنامه هنری خود ثبت کند. او که با سریال « زعفرانی » در ایام نوروز به جعبه جادویی بازگشته است در این مصاحبه از ایدهآلهایش، از نگاه تازهاش به زندگی، از نگرش خود به حرفهاش و همین طور از ارتباطش با خانواده و پیرامون خود سخن گفته است.
بازگشت دوباره به تلویزیون
اولین بار حدود 18 سال پیش در کاری به نام « ایستگاه آذر » که تهیهکننده آن کار آقای ایرج محمدی بودند، با ایشان همکاری داشتم و بعدها بعد از چند سال تجربه موفق « نرگس » را داشتم که باز هم ایشان تهیهکننده کار بودند؛ به همین خاطر وقتی این بار پیشنهاد کار را دادند و توضیحاتی از نقش را ارائه کردند حس خوبی پیدا کردم تا جایی که بعد از حدود سه سال دوری از تلویزیون پذیرفتم در خدمت این پروژه باشم. از سویی آقای محمدی کارگردان کار بودند که او را بیشتر به عنوان فیلمنامهنویس میشناختم که فیلمنامههایش را دوست داشتم چون نگاه انسانی خوبی در کارهایش دارد. در کنار اینها گروه بازیگران و عوامل خوبی در کار هستند.
اعتماد من به نامها
به نوعی وجود نامهایی مانند آقای محمدی به عنوان تهیهکننده که متخصص و با تجربه در کارشان هستند باعث اعتماد من میشود. من آمده از تئاتر و بعد هم بچه تلویزیون هستم که در آن سالها کار حرفهای انجام دادهام. واقعیت این است که اگر شناخت و شهرتی در مورد من هست همه آن را مدیون تلویزیون هستم؛ به همین خاطر هم این حساسیتها را دارم و دلم نمیخواهد که اتفاق ناخوشایندی بیفتد و ریزش تماشاچی داشته باشم چون برایم خیلی مهم است. حتی وقتی از تلویزیون فاصله میگیرم به شدت دلتنگ آن میشوم. من اتفاقا جزو بازیگرانی هستم که به شدت مدیوم تلویزیون را دوست دارم. از سویی مردم را دوست دارم و هیچ رسانهای به اندازه تلویزیون تو را با مردم صمیمی نمیکند.
نگاه بدبینانهای ندارم!
من خیلی نگاه بدبینانهای ندارم و ترجیحم این است که در کار اعتمادم را به آدمهایی که میشناسم حفظ کنم. بعد هم به نظرم فعالیت حرفهای آدمها یک برآیندی دارد و سابقه تو با آنها قطع نمیشود؛ حتی اگر در کارشان بازی نکنی اما فعالیتشان را رصد میکنی و در نتیجه کماکان حساسیتهای آنها را میشناسید. از طرفی به این معتقدم که آدمیزاد جایزالخطاست و فکر میکنم با یکی، دو کار سابقه تلاشهای تو از بین نمیرود. مردم ما خیلی هوشمند هستند. هنوز بعد از سالها که از پخش سریال « نرگس » یا « مرگ تدریجی یک رویا » میگذرد مردم من را با آن کارها به یاد دارند.
بالاتر از سیاهی نیست
حس میکنم این روزها جسارت بیشتری پیدا کردهام. البته وقتی در زندگی مسائل مختلفی را تجربه میکنی مثل مرگ عزیزانت، نگاهت به همه چیز عوض میشود. من بعد از فوت عموی بسیار عزیزم، عبدالحسین اسکندری که واقعا به هم خیلی نزدیک بودیم و به نوعی حکم یک برادر بزرگتر را برای ما داشت، این حس را پیدا کردم. وقتی که ایشان را از دست دادم، احساس کردم حدی از تلخی را تجربه کردم که دیگر بالاتر از آن چیزی وجود ندارد. بنابراین دو عکسالعمل نشان میدهی؛ یا درگیر آن فضا میشوی و زندگیات را سیاه میکنی و یا اینکه به این نتیجه میرسی که بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
درک مفهوم زندگی
زیاد منتظر آینده و رسیدن آن نیستم. برخلاف دهه 20 سالگیام، این روزها هیچ عجلهای برای رسیدن به فردا ندارم. آن زمان انگار درک درستی از مفهوم زندگی نداشتم ولی در 41 سالگی مفهوم زندگی را به خوبی درک کردهام و در نتیجه هیچ عجلهای برای رسیدن به فردا ندارم ولی در عین حال آگاه به این موضوع هستم که فردا و فرداها چقدر سریع و تند دنبال هم میدوند و گاهی اوقات به خودم میگویم چقدر خودمان را درگیر عدد و رقم کردهایم.
ما خلقی هستیم که آواز خروس را فراموش کرده و مدام خودمان را درگیر اعداد و ارقام کردهایم؛ در حالیکه طبیعت کار خودش را میکند اما ما با این اعداد و ارقام دوست داریم به یک کمیت و آمار برسیم که در نتیجه آن کیفیت را از دست دادهایم. احساس میکنم الان دلم نسبت به دهه 20 زندگیام جوانتر است.
دوستداشتن زندگی
احساس میکنم که دیگر چیزی برای ترس وجود ندارد. البته اگر بخواهم راستش را بگویم تنها ترسی که دارم ترس از جان است. البته منظورم نفس مرگ است. هنوز با مرگ آنچنان کنار نیامدهام و خیلی هم دوست ندارم به آن فکر کنم. خیلی زندگی را دوست دارم؛ مخصوصا بوی زندگی را دوست دارم و میتوانم بگویم تنها ترسی که دارم مرگ است. فقط در برابر مرگ است که احساس استیصال دارم، نه حتی بیماری. به نظر من در بیماریها امید وجود دارد ولی در مرگ با خودم میگویم: «چقدر لوس؛ این همه زحمت کشیدیم خب حالا چه میشود. بازهم در این دنیا باشیم. » (باخنده)
رابطه من و لاله
رابطه بسیار خوبی با لاله و به صورت کلی اعضای خانوادهام دارم و معمولا همواره در کنار هم هستیم ولی دوست ندارم به صرف اینکه خواهر بزرگتر هستم، دیدگاهها و نگاه خود را به خواهرم و یا حتی دیگران تحمیل کنم. هر انسانی جهانبینی خودش را دارد که آن را با کسب تجربیات مختلف در زندگی و کارش به دست آورده. من و لاله مثل دو دوست صمیمی در کنار هم هستیم، صحبت و درددل کردن یکی از دوستداشتنیترین کارهایی است که بین ما رخ میدهد ولی با این حال هرکدام دنیا و نگاه خودمان را داریم.
دوری مردم از خشونت
برای اجرای تئاتر « همهوایی » در پاریس به سر میبردم که داعش به آنجا حمله کرد و آن اتفاقات تروریستی عجیب رخ داد. از نزدیک حال و هوای مردم آنجا را دیدم و خیلی ناراحت شدم. به همین خاطر در صفحه شخصیام متنی را گذاشتم و متاسفانه به جای همدردی، توهین شنیدم؛ آن هم از مردم همزبان خودم. این باعث شد که از این خشونت جاری شده در بین مردم و در صفحات مجازی بترسم.
عیدهای پرشتاب امروز
شاید همین فردا این مصاحبهای که با شما دارم، برایم تبدیل به خاطره شود. منظورم این است که این روزها زندگیمان بیش از حد پرشتاب شده است. در گذشته به نظر میرسید که اتفاقهای کمتری رخ میداد ولی امروز شما روزتان پر از خبر، اتفاق، حادثه، از دست دادن، به دنیا آمدن و ... است. این در مورد عید هم صدق میکند. آن زمان عیدها معنای بیشتر و گستردهتری داشت. ولی انگار این روزها خیلی پرشتاب سپری میشوند، سال پشت سال میآید و میرود و انگار که عید دیگر اتفاقی نیست.
درگیر عیدهای کودکی
من خودم هنوز درگیر عیدهای کودکیام هستم، درگیر کرسی خانه مادربزرگم، دور هم جمع شدن اقوام و فامیل. هنوز هم که هنوزه بوی عید را احساس میکنم و این بو را خیلی دوست دارم، بوی ماهی دودی، بوی سبزه، سیر تازه و ... مناسک عید را کامل و دقیق بهجا میآورم ولی به نظرم سالها مثل برق و باد میآیند و میروند. هنوز در خاطرات عید سال 90 هستم ولی میبینم که عید سال 95 است.
سالها بیش از حد پرشتاب سپری میشوند و به نظرم این شتاب به خاطر ازدیاد حوادث و رویدادهای اطراف ماست، دنیای اخبار، دنیای مجازی و ... چشم به هم میزنم میبینم که 41 سال از عمرم گذشته است. با خودم میگویم این 41 سال چگونه سپری شد و چقدر سریع!
اتفاقات غیرقابل باور
حسرتهای زندگیام خیلی کم شده است. مفاهیم امید، آرمان، حسرت و ... که در طی قرون و اعصار برای ما ساخته شدهاند که به نظرم کمی ما را از اصل زندگی دور میکنند، برای من مفاهیم خود را از دست دادهاند. همیشه با خودم آرزو میکنم که این نگاه زندگی، حق همه آدمهاست و چقدر بد که مردمانی در گوشههایی از این دنیا درگیر جنگ هستند و برخی آواره و کشته میشوند.
بچههایی که واقعا بیگناه کشته میشوند و با خودم میگویم چرا سیاستمداران نگاه جدی به این کشته شدنها ندارند. همه حق داشتن زندگی آرام را دارند. آنقدر نعمت روی کره خاکی وجود دارد که همه میتوانند از یک زندگی مساوی لذت ببرند؛پس چرا باید این اتفاقها رخ بدهد. همیشه با خودم میگویم چرا از مرگ کسی نمیترسند، چرا از اینکه به راحتی بچهها را میکشند، نمیترسند، چرا از اینکه حق زیست را به راحتی از دیگر آدمها میگیرند نمیترسند. این موضوعات برایم باورپذیر نیست!